عکس های یک ماهگی
حلما خمیازه می کشی مامانی راحت بخواب عزیزکم حلمای من یک ماهگیت مبارک انشاءالله کم کم به سال بهت تبریک می گیم. ...
نویسنده :
مامانی
23:43
گوشوارت مبارک
سلام حلمای من امروز باپایان 30 روزگیتون من و مامانیت شما بردیم پیش دکتر و اقای دکتر گوش شما رو سوراخ کرد، عزیزکم کمی بی تابی کردی و من خیلی ناراحت شدم. عزیزکم منو ببخش نمی خواستم کاری کنم که دردت بگیره با دیدن اشکت حالم خیلی گرفته شد. برا مدتی حوصله هیچ کاری رو نداشتم. گوشوارت مبارکه دختر کوچولوی من یک ماه(البته 10 ماه) از ورود پر برکت شما به زندگی من و بابایی می گذره.. . . . . . . . دوست دارم ورزشکار کوچولو ...
نویسنده :
مامانی
20:28
اسکندر من
سلام مامانی این شماییدا اسکندر کوچولوی من حلماجان بعضی وقتا شبا برا اینکه خوب بخوابید این شکلی می شی. شما امروز 28 روزگیتون تموم شد یعنی دوره نوزادی رو پشت سر گذاشتید عزیزکم ورود به شیرخوارگی رو به شما تبریک می گم. کم کم روزها می گذره و شیرخوارگی، نوپایی، نو نهالی، نوجوانی و . . . رو پشت سر می گذاری و بزرگ می شی دوست دارم خدا بخوات تا تمام این مراحل رو منو و بابایی با هم ببینیم. عزیزم امروز یا شنبه می خوام شما رو ببرم دکتر تا گوش کوچولوت رو سوراخ کنه بعدا برات گوشواره بندازم خیلی می ترسم دردت بگیره، الهی قربون اون گریه های بدون اشک شما برم. الان شما تو خواب جیغ کشیدید، وقتی بلندتون کردم اروغ داشتید، بعدش اروم شدید. عزیزکم ا...
نویسنده :
مامانی
15:53
حلما کوچولو در یزد
کوچولوی من از وقتی اومدی یزد همه در خونه صف کشیدن شما رو ببینن هر شب مهمونا میان تا شما گوشه چشمی بهشون داشته باشی ولی غافلند از ناز شما . . . تا رونما ندن چشم باز نمی کنید. بیچاره خاله پذیرایی و جمع و جور کردن ها با اونه البته خاله شدن همینه دیگه. البته زن دایی هم خیلی کمک می کنه. تو مهمونی ها هرکسی سعی می کنه مدت بیشتری شما رو تو دستش نگه داره و باهاتون حرف بزنه .همه سعی می کنن بگن شما شبیه کی هستید بعد از دیگران هم تصدیق می خواهند. هرکسی درباره هوشت، قدت، لباست یه نظری میده و بزرگترهاهم درباره مراقبت از شما منو نصیحت می کنن البته بعضی از این حرفها خیلی به درد بخورن ولی اکثرشون تکراری هستند عزیزکم همه اینها از روی محبته. &...
نویسنده :
مامانی
14:44
به یزد خوش ومدی
سلام عزیزکم دیروز، طی یک تصمیم گیری سریع و انتهاری عازم یزد شدیم. ساعت 9 صبح بود که بابایی منو بیدار کرد (بگم شما تمام دیشب بیدار بودید و مامانی تا 5 صبح همراه شما شب نشینی داشت)و گفت تماس گرفتن، گفتن باید بره قم جلسه، ما هم از خدا خواسته گفتیم آماده شیم بریم خونه مادر جون، ولی کمی که فکر کردیم دیدیم با بابایی بریم قم به یزد نزدیکتریم اخه ما قرار بود جمعه صبحبریم یزد . پس زود چمدون رو بستیم و راهی شدیم ساعت 2 قم بودیم. بابایی رفت جلسه و ما موندیم شرکتشون، بعدش هم حرکت کردیم به سمت یزد، ساعت یک شب همه اومدن استقبال شما با گل و شیرینی شما قدوم مبارکتون رو به شهر یزد گذاشتید و همه رو خوشحال کردید. الان یزد غرق در شادی و شعف شده. الهی مامان...
نویسنده :
مامانی
13:02
ببین چقدر عزیزی
سلام حلما کوچولوی من دیروز اقاجونت دلش برا شما تنگ شده بود سر راهش بعد از محل کارش اومد خونه دیدن شما، خدا رو شکر شما بیدار بودید.ببین چقدر دوست دارن اندازه ما. البته شما تمام دیشب رو بیدار بودید، من تا 3 پابه پای شما نشستم و بعدش بابایی و شما نزدیکای صبح خوابیدید. امروز هم از ظهر رفتیم پیش مادرجون. بهت خوش گذشت عزیزم؟ این شب بیداری های شما برا ما سخته چون نمی دونیم براتون باید چیکار کنیم. تو روز هم نمی تونم بخوابم الان دو روز و دو شبه که من کمتر از 4 ساعت خوابیدم. عزیزکم خیلی هم سعی کردیم شما پستونک بخورید ولی قبول نمی کنی تازه گاهی اوقات برای اینکه دهنت نمذاریم استفراغ می کنی مامان از این حالت خیلی می ترسه.از کجا می فه...
نویسنده :
مامانی
4:08
پاکوچولو،دست کوچولو
سلام قربون اون قد و هیکل کوچولوت برم، بنازم قدرت خدا رو. شما واقعا یه مینیاتور کاملی عزیزکم، وقتی از بالا بهت نگاه می منم برام کوچولوتر به نظر میای. حلما جونم من و بابایی دیروز روی یه خمیر مخصوص از رد پا و دست شما یه تندیس درست کردیم، تا وقتی بزرگ می شی ببینی اولش چقدر بودی، کوچولو و با نمک فدای اون دست و پاهای کوچولوت برم . امروز 20 روزگیتون تموم شد،ولی هنوز ساعات خوابت زیاده و وقتی بیدار می شی غرغر می کنی انگار حوصله ات سر میره. گه گداری یه لبخند کوچولو می زنی البته بیشتر توی خواب دل مامان و بابا برات قنج میره، عزیزم منتظرم بزرگتر بشی به جای فرشته ها به ما لبخند بزنی. دوست دارم. ...
نویسنده :
مامانی
12:29
تا 15 روزگی
سلام حلما جان شما امروز 15 روز از زندگی رو پشت سر گذاشتید 15 طلوع و غروب خورشید رو دیدی (البته بیشتر این اوقات رو خواب بودی) اتفاقایی که تو این 15 روز گذشت شما عصر بیست و هشتم شهریور پا به این دنیا گذاشتید و بعد از یک روز در بیمارستان بودنمون بیست و نهم خونه ما رو روشن کردید روز قشنگی بود ، با صدای گریه های بدون اشک شما زندگی جدیدی توی خونمون جاری شده بود. بابایی توی بیمارستان در گوش شما اذان و اقامه گفت بابایی جلوی پای ما گوسفند قربونی کرد شب مادرجون و آقاجون و عموهات اومدن دیدنت و از فردا من و شما و مامانیت که از یزد برا مراقبت از ما اومده بود، تنها شدیم .مامان هر روز آبگوشت می خورد تا ...
نویسنده :
مامانی
20:37