حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

عکس های یک ماهگی

  حلما خمیازه می کشی مامانی     راحت بخواب     عزیزکم   حلمای من یک ماهگیت مبارک انشاءالله کم کم به سال بهت تبریک می گیم. ...
29 مهر 1391

گوشوارت مبارک

سلام حلمای من امروز باپایان 30 روزگیتون من و مامانیت شما بردیم پیش دکتر و اقای دکتر گوش شما رو سوراخ کرد، عزیزکم کمی بی تابی کردی و من خیلی ناراحت شدم. عزیزکم منو ببخش نمی خواستم کاری کنم که دردت بگیره با دیدن اشکت حالم خیلی گرفته شد. برا مدتی حوصله هیچ کاری رو نداشتم.   گوشوارت مبارکه دختر کوچولوی من یک ماه(البته 10 ماه) از ورود پر برکت شما به زندگی من و بابایی می گذره.. . . . . . . . دوست دارم ورزشکار کوچولو   ...
27 مهر 1391

اسکندر من

سلام مامانی این شماییدا اسکندر کوچولوی من حلماجان بعضی وقتا شبا برا اینکه خوب بخوابید این شکلی می شی. شما امروز 28 روزگیتون تموم شد یعنی دوره نوزادی رو پشت سر گذاشتید عزیزکم ورود به شیرخوارگی رو به شما تبریک می گم. کم کم روزها می گذره و شیرخوارگی، نوپایی، نو نهالی، نوجوانی و . . . رو پشت سر می گذاری و بزرگ می شی دوست دارم خدا بخوات تا تمام این مراحل رو منو و بابایی با هم ببینیم. عزیزم امروز یا شنبه می خوام شما رو ببرم دکتر تا گوش کوچولوت رو سوراخ کنه بعدا برات گوشواره بندازم خیلی می ترسم دردت بگیره، الهی قربون اون گریه های بدون اشک شما برم. الان شما تو خواب جیغ کشیدید، وقتی بلندتون کردم اروغ داشتید، بعدش اروم شدید. عزیزکم ا...
27 مهر 1391

حلما کوچولو در یزد

کوچولوی من از وقتی اومدی یزد همه در خونه صف کشیدن شما رو ببینن هر شب مهمونا میان تا شما  گوشه چشمی بهشون داشته باشی ولی غافلند از ناز شما . . . تا رونما ندن چشم باز نمی کنید.  بیچاره خاله پذیرایی و جمع و جور کردن ها با اونه البته خاله شدن همینه دیگه. البته زن دایی هم خیلی کمک می کنه. تو مهمونی ها هرکسی سعی می کنه مدت بیشتری شما رو تو دستش نگه داره و باهاتون حرف بزنه .همه سعی می کنن بگن شما شبیه کی هستید بعد از دیگران هم تصدیق می خواهند. هرکسی درباره هوشت، قدت، لباست یه نظری میده و بزرگترهاهم درباره مراقبت از شما منو نصیحت می کنن البته بعضی از این حرفها خیلی به درد بخورن ولی اکثرشون تکراری هستند عزیزکم همه اینها از روی محبته. &...
25 مهر 1391

به یزد خوش ومدی

سلام عزیزکم دیروز، طی یک تصمیم گیری سریع و انتهاری عازم یزد شدیم. ساعت 9 صبح بود که بابایی منو بیدار کرد (بگم شما تمام دیشب بیدار بودید و مامانی تا 5 صبح همراه شما شب نشینی داشت)و گفت تماس گرفتن، گفتن باید بره قم جلسه، ما هم از خدا خواسته گفتیم آماده شیم بریم خونه مادر جون، ولی کمی که فکر کردیم دیدیم با بابایی بریم قم به یزد نزدیکتریم اخه ما قرار بود جمعه صبحبریم یزد . پس زود چمدون رو بستیم و راهی شدیم ساعت 2 قم بودیم. بابایی رفت جلسه و ما موندیم شرکتشون، بعدش هم حرکت کردیم به سمت یزد، ساعت یک شب همه اومدن استقبال شما با گل و شیرینی شما قدوم مبارکتون رو به شهر یزد گذاشتید و همه رو خوشحال کردید. الان یزد غرق در شادی و شعف شده. الهی مامان...
21 مهر 1391

ببین چقدر عزیزی

سلام حلما کوچولوی من دیروز اقاجونت دلش برا شما تنگ شده بود سر راهش بعد از محل کارش اومد خونه دیدن شما، خدا رو شکر شما بیدار بودید.ببین چقدر دوست دارن اندازه ما. البته شما تمام دیشب رو بیدار بودید، من تا 3 پابه پای شما نشستم و بعدش بابایی و شما نزدیکای صبح خوابیدید. امروز هم از ظهر رفتیم پیش مادرجون. بهت خوش گذشت عزیزم؟  این شب بیداری های شما برا ما سخته چون نمی دونیم براتون باید چیکار کنیم. تو روز هم نمی تونم بخوابم الان دو روز و دو شبه که من کمتر از 4 ساعت خوابیدم. عزیزکم خیلی هم سعی کردیم شما پستونک بخورید ولی قبول نمی کنی تازه گاهی اوقات برای اینکه دهنت نمذاریم استفراغ می کنی مامان از این حالت خیلی می ترسه.از کجا می فه...
20 مهر 1391

پاکوچولو،دست کوچولو

سلام قربون اون قد و هیکل کوچولوت برم، بنازم قدرت خدا رو. شما واقعا یه مینیاتور کاملی عزیزکم، وقتی از بالا بهت نگاه می منم برام کوچولوتر به نظر میای.     حلما جونم من و بابایی دیروز روی یه خمیر مخصوص از رد پا و دست شما یه تندیس درست کردیم، تا وقتی بزرگ می شی ببینی اولش چقدر بودی، کوچولو و با نمک فدای اون دست و پاهای کوچولوت برم . امروز 20 روزگیتون تموم شد،ولی هنوز ساعات خوابت زیاده و وقتی بیدار می شی غرغر می کنی انگار حوصله ات سر میره. گه گداری یه لبخند کوچولو می زنی البته بیشتر توی خواب دل مامان و بابا برات قنج میره، عزیزم منتظرم بزرگتر بشی به جای فرشته ها به ما لبخند بزنی. دوست دارم.   ...
18 مهر 1391

تا 15 روزگی

سلام حلما جان شما امروز 15 روز از زندگی رو پشت سر گذاشتید 15 طلوع و غروب خورشید رو دیدی (البته بیشتر این اوقات رو خواب بودی) اتفاقایی که تو این 15 روز گذشت شما عصر بیست و هشتم شهریور پا به این دنیا گذاشتید و بعد از یک روز در بیمارستان بودنمون بیست و نهم خونه ما رو روشن کردید روز قشنگی بود ، با صدای گریه های بدون اشک شما زندگی جدیدی توی خونمون جاری شده بود. بابایی توی بیمارستان در گوش شما اذان و اقامه گفت    بابایی جلوی پای ما گوسفند قربونی کرد  شب مادرجون و آقاجون و عموهات اومدن دیدنت و از فردا من و شما و مامانیت که از یزد برا مراقبت از ما اومده بود، تنها شدیم .مامان هر روز آبگوشت می خورد تا ...
17 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد